به سمت خونه که راه افتاد هوا تاریک شده بود . وقتی داشت راه می رفت درد شدیدی تو پاهاش احساس کرد . یادش افتاد که امروز هم مثل بقیه روزها کفش پاش نیست و ادامه داد .
سرما رو با تمام وجود احساس میکرد . شلوارش پاره بود و باد دور پاهاش می پیچید . دونه های برف که به صورتش می رسیدند ، انگار که منظوری داشته باشند هر طوری می تونستند خودشون رو به گردنش میرسوندند و بعد به داخل پیراهنش لیز می خوردند .
سرعتش رو بیشتر کرد تا زودتر به خونه برسه . گرسنه اش هم بود. تصمیم داشت چیزی برای خوردن بخره اما دستش رو که تو جیبش کرد ، به جز پای خودش چیزی رو لمس نکرد .
دلش برای خواهر و برادرهاش تنگ شده بود ولی هیچ کس رو توی دنیا نداشت . هیچ چیز براش بهتر از یه حموم داغ و یه شام گرم نبود اما تا به خونه نمی رسید از این چیرها خبری نبود .
از جلوی مغازه ساعت فروشی که گذشت یادش افتاد نیم ساعت دیگه فیلم مورد علاقه اش از تلویزیون پخش میشه . سرعتش رو بیشتر کرد . از سرما دندوناش به هم می خورد .
میخواست کلاهش رو بکشه رو گوشاش اما همین امروز کلاهش رو ازش دزدیده بودند . برای اینکه گرمش بشه شروع به دویدن کرد . موقع دویدن فکر کردن براش مشکل بود و بجز خونه به هیچی فکر نمی کرد .
هوا روشن شده بود ، هنوز داشت می دوید و به خونه نرسیده بود .
از جلو مغازه ساعت فروشی که گذشت فهمید ساعت کارش رسیده و گفت : آقایون خانوما خواهش میکنم به من کمک کنید .
داستان چاقالیتو بعدا میخونم.الان نمیتونم آنلاین بمونم.آخه میدونی عزیزم...دمبلی دمبلی دمبلی دوم...
آقا چاکس...داستانت جالب بود.خوب تموم شد..من فک کردم میخوای باز یارو رو به کشتن یا به فاک بدی..
ساملیکمن...خوب بود با حال بود
از اینکه حوصله کردی و دوباره مطلب نوشتی خیلی خوشحالم باز هم منتظر بقیه اش هستم... منتظرتم!!!
هورا...اینو دوست داشتم
ممنون که سر زدی بهم....... هر چند نوشتی که هیچی نمیتونی بگی......... مطالبت قشنگه...موفق باشی
همه نوشته هایت را خواندم. بسیار زیبا بود.