با درود... از آنجایی که خودم نیز یک وبلاگنویسم، به خوبی درک میکنم که شما با تمام مشاغلی که دارید، وقت نمیکنید تمام نوشتههای من را بخوانید ولی به هر حال با توجه به شناختی که از شما دارم و از نوشتههایتان برمیآید که برای خوانندگان و مخاطبان خودتان ارزش قائلید... خیلی دوست داشتم بعد از اینکه مدتی است کارهای شما را در بلاگتان دنبال میکنم، نخستین پیام خودم را برایتان بگذارم. کوروش ضیابری هستم، 14 ساله... ساکن استان گیلان و در کنار طبیعت به خاک سپرده شده و مرحوم رشت و آستارا و دریای به خواب رفتهی انزلی ... من به اقتضای شغل و پدر و مادرم که از روزنامهنگاران برجستهی استان هستند و در گذشته از سران چپ استان نیز به شمار میرفتند، وارد کار فرهنگی شدم و از کودکی به جای اینکه دور و بر خودم، ماشین پلیس اسباب بازی و خانههای پلاستیکی ببینم، کاغذ و قلم و روزنامه دیدم. نشریهی ما از آنجا که پدرم مدتی مشاور وزارت ارشاد بود، تغییرات رویه داد و همگی این تغییرات را به حساب محافظهکاری ما گذاشتند که مگر نه این است که سنگ نیز در طول حیات خود تغییر شکل نمیدهد و مگر همین آقایان عماد باقی و محسن آرمین و اکبر گنجی اصلاحطلب فعلی با این همه ادعای آزادیخواهی نبودند که در اشغال سفارت امریکا شرکت کردند و خشم ریگان را برانگیختند و این همه تحریم متوجه ایران شد... کاری نداریم، من با توجه به همهی این مسایل در عرصهی روزنامهنگاری پیشرفت کردم و مقامهایی از جمله بهترین خبرنگار و پژوهشگر را در سالهای اخیر در رشت کسب کردم. وارد عرصهی کامپیوتر شدم و فعلا برای راهیابی به المپیاد جهانی طراحی وب فنلاند تلاش میکنم. مدرک ciw مدرکی است که در زمینهی طراحی وب پس از 5 سال کسب کردم. حاصل کارم در عرصهی ترجمه و نویسندگی و کتابهایم را در سایت ایمان امروز گردآوری کردم... اینها را اینجا ننوشتم که: 1- بگویم خیلی نابغهام و میفهمم و خیلی خودم را دوست دارم. 2- بیایم و از تریبون وب شما کمی خودنمایی کنم و کسب شهرتی بیش بلکه این پیام را گذاشتم که بگویم 1- کارهای شما را پیگیرانه دنبال میکنم و از آنها لذت میبرم... 2- فضای کارهای شما، مرا یاد شعرهای محمد نوری میاندازد: از دلاویزترین... روز جهان، خاطرهیی با من است... خاطرهیی با من است... باز سحری بود و هنوز.. گوهر ما، به گیسوی شب آویخته بود... من به دیدار سحر میرفتم.. 3- خیلی خوشحال میشدم اگر مورد حمایت آدمهای مهم قرار میگرفتم.. کسی لینکی به من میداد، یا... 4- کارتان را ادامه دهید... واقعا دوستداشتنی مینویسید. با تشکر
آقا پوریا داری راست می گی به خدا باورم نمیشه........!!!
خیلی با حال بود D: شما سالی یه بار آپدیت کن هر دفعه هم ۳ خط!
مسخره بود مثل خودت!
در ضمن چرا دستش سرد بود؟ که چی بشه؟ شاید برای این که بتونی بعدا ربطش بدی به شیشه سرد؟؟؟؟
قربانت حامد نیری
همین که آخرش گفتی قربانت حامد . مشمول بخشش من میشی .
اگه همیشه میزد که آدم شده بودی..
آقا راستی نمیشه این الناز نوشته قبلی ریفیق جدید ما هم باشه و ما هم واسش ایمیل بزنیم.
آقا احسان لطفی کن و اگر خواستی با من صحبت کنی ایمیلت را بگذار و بگو با من چه کار داری.؟؟؟؟
با درود...
از آنجایی که خودم نیز یک وبلاگنویسم، به خوبی درک میکنم که شما با تمام مشاغلی که دارید، وقت نمیکنید تمام نوشتههای من را بخوانید ولی به هر حال با توجه به شناختی که از شما دارم و از نوشتههایتان برمیآید که برای خوانندگان و مخاطبان خودتان ارزش قائلید...
خیلی دوست داشتم بعد از اینکه مدتی است کارهای شما را در بلاگتان دنبال میکنم، نخستین پیام خودم را برایتان بگذارم.
کوروش ضیابری هستم، 14 ساله... ساکن استان گیلان و در کنار طبیعت به خاک سپرده شده و مرحوم رشت و آستارا و دریای به خواب رفتهی انزلی ... من به اقتضای شغل و پدر و مادرم که از روزنامهنگاران برجستهی استان هستند و در گذشته از سران چپ استان نیز به شمار میرفتند، وارد کار فرهنگی شدم و از کودکی به جای اینکه دور و بر خودم، ماشین پلیس اسباب بازی و خانههای پلاستیکی ببینم، کاغذ و قلم و روزنامه دیدم.
نشریهی ما از آنجا که پدرم مدتی مشاور وزارت ارشاد بود، تغییرات رویه داد و همگی این تغییرات را به حساب محافظهکاری ما گذاشتند که مگر نه این است که سنگ نیز در طول حیات خود تغییر شکل نمیدهد و مگر همین آقایان عماد باقی و محسن آرمین و اکبر گنجی اصلاحطلب فعلی با این همه ادعای آزادیخواهی نبودند که در اشغال سفارت امریکا شرکت کردند و خشم ریگان را برانگیختند و این همه تحریم متوجه ایران شد...
کاری نداریم، من با توجه به همهی این مسایل در عرصهی روزنامهنگاری پیشرفت کردم و مقامهایی از جمله بهترین خبرنگار و پژوهشگر را در سالهای اخیر در رشت کسب کردم. وارد عرصهی کامپیوتر شدم و فعلا برای راهیابی به المپیاد جهانی طراحی وب فنلاند تلاش میکنم. مدرک ciw مدرکی است که در زمینهی طراحی وب پس از 5 سال کسب کردم.
حاصل کارم در عرصهی ترجمه و نویسندگی و کتابهایم را در سایت ایمان امروز گردآوری کردم...
اینها را اینجا ننوشتم که:
1- بگویم خیلی نابغهام و میفهمم و خیلی خودم را دوست دارم.
2- بیایم و از تریبون وب شما کمی خودنمایی کنم و کسب شهرتی بیش
بلکه این پیام را گذاشتم که بگویم
1- کارهای شما را پیگیرانه دنبال میکنم و از آنها لذت میبرم...
2- فضای کارهای شما، مرا یاد شعرهای محمد نوری میاندازد:
از دلاویزترین... روز جهان،
خاطرهیی با من است...
خاطرهیی با من است...
باز سحری بود و هنوز..
گوهر ما، به گیسوی شب آویخته بود...
من به دیدار سحر میرفتم..
3- خیلی خوشحال میشدم اگر مورد حمایت آدمهای مهم قرار میگرفتم.. کسی لینکی به من میداد، یا...
4- کارتان را ادامه دهید... واقعا دوستداشتنی مینویسید.
با تشکر
شده جریان اون عمله ه که تا صبح خواب میدید داره آجر جابجا میکنه و صبح از خستگی نمیتونست از جاش تکون بخوره!حالا اینم اتوبوس!
پوریا خدا صبر بده ۰ این مخاطبان شما تعطیلن!!!!!!!!!!!!!!